فصل ۲-۴۰ و ۱-۴۰ و ۳۹ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
شب مهمانی ماکان فرا رسید . ساری سوسنی رنگی را که پدر برایم از هنودستان آورده بود پوشیدم . موهایم را رها نمودم و آرایش ملایمی کردم . مهتا با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد . چقدر ماه شدی دیبا . انگار هرچه از سن و سالت می گذرد زیبا تر می شوی . شوخی نکن چه کسی را دیده ای که با بالا رفتن سنش زیبا شود که من دومی اش باشم . تو هم خوب هستی . چه می گویی ؟ مسخره ام می کنی ؟ این روز ها انقدر چاغ شده ام که نمی توانم تکان بخورم . چه چیزم زیباست ؟ نه قدمم به بلندی قد توست و نه اندامم به کشیدگی اندام توست . تورو به خدا اینطور حرف نزن مهتا . قلب تو و صورت زیبایت تو را به سرحد کمال رسانده است . **************** مقابل خانه ای با بنای رفیع ایستادیم . متسخدم پیر خانه در را گشود و چندی بعد ماکان با لباسی برازنده به استقبالمان آمد . اط دیدار مجددش آنقدر مسرور بودم که از شادی در پوست نمی گنجیدم . به گرمی دستم را فشرد و از دیدنم ابراز شادی نمود. وارد سالنی .سیع شدم با مبل هایی سنگین و خوش تراش و پنجره هایی بلند که به سمت باغی پر از گل و درخت باز می شد . پرده هایی از مخمل آتشین و تابلو هایی بسیار نفیس و چندین مجسمه از جنس برنز در هر طرف خانه به چشم می خورد . روی مبل ها نشستیم . خدمتکار پیر خانه که اسمش رعنا بود برایمان چای و شرینی آورد وقتی به من رسید نگاهی مهربان به چهره ام افکند و با حالتی ممادرانه گفت : شما دیبا خانم هستید درست حدس زدم ؟ بله . شما رعنا خانم هستید ؟ من تعریف شما را از سرهنگ شنیده ام . سرهنگ لطف دارند . بنده قابل تعریف نیستم . چرا دخترم. شما همانطورید که سرهنگ بار ها برایم گفته اند . همگی مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان زن دایی فیروزه و رو به ماکان گفت : سرهنگ عجب سلیقه ای در تزیینن خانه به کار برده اید . هر وشه این منزل دارای طرافتی خاص است . واقعا حیف است همسری ندارید که این خوشبختی را کامل کند . ماکان در حالی که سیگار را به لبش نزدیک می کرد ٬ نگاهی به پدر کرد و گفت : آقا بهادرخان من چه کنم که بتوانم همسری شایسته چون زن های فامیل شما بیابم . پدر و دایی چیزی در گوش ماکان گفتند و هرسه شروع به خندیدن کردند . زمان صرف شام ماکان برخاست و رو به جمع گفت : با اجازه ی همگی ٬ بنده عادت دارم که زمان کشیدن غذا و چیدن میز نظارت داشته باشم . اگر اجازه بدهید لحظه ای شما را تنها بگذارم . من و مهتا بلند شدیم که به آنها کمک کنیم . وارد آشپزخانه شدیم . محلی نورگیر و زیبا بود . رعنا غذا عا را می کشید و ما دیس ها را سر میز می چیدیم . مهتا پرسید : جز شما کس دیگری در این خانه نیست که در چنین مواقعی کمک حالتان باشد ؟ پیرزن خنده ای کرد و گفت : نه . من سال هاست که با سرهنگ تنها زندگی می کنم . ایشان علاقه ای به تجملات و خدمه ی بسیار ندارند و اغلب اوقات خودشان کمک حالم می شوند . آخر من و او سال هاست که مانند مادر و فرزند هستیم . سپس نگاهش را به سمت من معطوف کرد و افزود : دخترم می دانی ٬ او اگر همسری می داشت وضع و حال زندگی اش بهتر بود . اما افسوس هیچ زنی مورد پسندش نیست جز ........ مهتا دنباله ی حرفش را گرفت جز چه کسی ؟ پیرزن گفت : نمی دانم . یعنی اگر می دانستمم هم نمی توانستم اسرار سرهنگ را برای کسی فاش کنم . و در حالی که دیس مرغ را به دست مهتا می داد ٬ گفت : دخترم عشق نیرویی است که در قلب هر کس راه نمی یابد . اما سرهنگ از ان دسته آدم هایی است که وقتی عاشق می شود عاشقی اش او را تا سرحد جنون می کشاند . ماکان وارد شد . مهتا در حالی که به چهره ی هر دویمان لبخند می زد ٬ فهماندکه منظور رعنا را کاملا درک کرده است . پیرزن مشغول کشیدن غذا شد . ماکان به من نزدیک شد و با شیطنتی خاص گفت : کی باشد که تو در این خانه سمت کدبانویی را به عهده بگیری ؟ از حرفش متعجب شدم . با خنده گفتم : انشاالله به زودی . دلم برای دیبای عزیز تر از جانم تنگ شده بود . دوری ات برایم سخت بود . راست می گویی ؟ پس چرا به دیدنم نیامدی ماکان ؟ آفرین . اولین باری است که مرا ماکان خطاب کردی . بعد از ان دیدارمان در رستوران دلم شکست . افکارم مغشوش شد.احساس کردم دیگر هیچ امیدی به این عشق نیست و من در دلت هیچ جایی ندارم . به همین دلیل نمی خواستم آرامش تو را بر هم بزنم . اما انگار اشتباه می کردم . ددرست نمی گویم ؟ هنوز هم مرا مثل سابق دوست داری ؟ بله . با این که ۱۳ سال پیش قلبم را شکستی اما ...... دستانم را گرفت و به آرامی بر آن بوسه زد : دیبا دوستت دارم . با ورود مهتا یکه خوردم . از شرم سرم را به زیر افکندم . زمان مراجعت به خانه فرا رسید . ماکان تا جلوی در منزلش ما را همراهی کرد . نمی دانستم اگر مهتا در مورد ماکان بپرسد چه جوابی به او بدهم . زمانی که به خانه رسیدیم ٬ فورا شب به خیر گفتم و به اتاقم پناه بردم . آن شب شبی به یاد ماندنی بود . دوباره جان گرفته بودم و احساس جوانی می کردم . خدایا این بار نگذار بین ما جدایی بیفتد . ******************** روز بعد به آموزشگاه رفتم . در زنگ تفریح همراه خانم آویش در دفتر نشستیم و مشغول چای شدیم . آقای پژوهش کمی گرفته بود و با حالتی عجیب مرا می نگریست . سعی کردم وانمود کنم متوجه ی آن نگاه ها نیستم . زنگ آخر بود که در کلاس را زدند . یکی از شاگردان پشت در بود و گفت : خانم زندی آقای پژوهش شما را به دفتر احضار کردند . بلافاصله به دفتر رفتم . آقای پژوهش دست هایش را لای موهایش کرده بود و به حالتی عصبی به در اتاق خیره شده بود . سلامی کردم و مقابلش نشستم . امری داشتید جناب پژوهش ؟ در حالی که خود را روی صندلی جا به جا می کرد گفت : خانم زندی می خواستم کمی با شما صحبت کنم . بفرمایید گوش می دهم . با حالتی عصبی گفت : خانم زندی با.ور کنید من عاشقانه شما را دوست دارم . خواهش می کنم جواب مرا بدهید . باور کنید تمام مسائل جزئئی را که مظرح کردید برایم اصلا اهمیتی ندارد . اصل وجود شماست که برایم محترم و عزیز است . نمی دانستم چگونه مسئله را خاتمه بدهم . جملات را به کلی فراموش کرده بودم . با ننفسی عمیق بدون مقدمه گفتم : جناب پژوهش من نمی توانم همسری شایسته برای شما باشم . زیرا علاقه ام به شما مثل علاقه ی دو هماکر است . من هرگز شما را دوست نداشته ام و می دانم حتی اگر همسرتان هم بشوم ٬ نمی توانم انطور که وظیفه ی یکک زن است در مورد شما عمل کنم . درضمن پدر و مادر من پیر هستند و می خواهم این چند صباح را در کنار آنها بگذرانم. پس اگر وجود من باعث می شود که افکار شما مثل امروز صبح به هم بریزد و نتوانید برخود مسلط باشید اجازه بدهید بعد از پایان این ترم از پیش شما بروم زیرا هرگز چنین جوی را نمی پذیرم . درضمن دوست ندارم این مسئله دوباره مطرح شود . سپس از جا برخاستم . چشمانی آبی اش به رنگ خاکستری در امده بود . تاثیر حرف هایم را در آن نگاه و سرخی چهره اش می خواندم . داشتم بیرون می رفتم که آهسته گفت : دیبا خانم من به شما یک فرصت دیگر می دهم شاید کار عبثی باشد اما ....... نگاهی به سروپایش افکندم و از اتاق خارج شدم . چقدر این مرد باعث می شد که از خودم بیزار شوم . نمی دانم چرا هیچ حس محبتی نسبت به او نداشتم . شاید چون عشق ماکان تمام وجودم را پر کرده بود . ********************* ماکان گاهی اوقتا به دیدارم می امد . بیشتر از آینده سخن می گفت . دوباره همان عاشق ۱۳ سال پیش شده بودیم . روزی مهتا دور از چشم مادر پرسید : دیبا نمی خواهی سرو سامان بگیری ؟ سرهنگ واقعا مرد برازنده ای است . درست است درست است که حقتان بود سال ها قبل با هم پیوند زناشویی بندید اما انگار قسمت چنین نبود . به هر حال خواهر جان زود تر بچنبید . دیگر سن و سالی از هردویتان گذشته است . از حرف مهتا احساس آرامش کردم . دیگر هیچ سدی در راه عشقمان نبود . روزی ماکان مرا برای ناهار به دربند دعوت کرد . هر دو شاد و سرخوش زیر درختان سر به فلک کشیده نشستیم . با این که سال ها قبل همراه احمد به این جا آمده بودم و یاد آور هر لحظه اش برایم زجر آور بود وجود ماکان باعث می شد غم گذشته را فراموش کنم . ناهار را در کمال آرامش صرف کردیم و بعد قدم زنان مسیر رودخانه را پیش گرفتیم . ماکان سیگاری اتش زد و زیر لب زمزمه نمود . انگار او هم از وجود من سرخوش بود . کمی که راه رفتیم هر دو روی تخته سنگی نشستیم . دست هایم را در دست گرفت . سپس به آرامی گفت : می دانی دیبا ی عزیز٬ چقدر دوست دارم ؟ می دانی زمانی که تهران را ترک گفتی قلب مرا نیز همراه خود بردی ؟ دیگر مثل سابق به خانه تان نیامدم . زیرا هرگاه که کنار بهادرخان می نشستم احساس می کردم هر لحظه ممکن است درد مرا از چشمانم بخواند . آن وقت چگونه جوابش را می دادم . بار ها خواستم برای هیشه از ایران بروم اما نمی توانستم . زیرا روح من متعلق به اینجا بود. گاهی اوقتا که دلتنگی عذابم می داد به آسمان خیره می شدم و نفسی عمیق می کشیدم . با خود می گفتم ماکان غم نخور . دیبا ی تو جایی است زیر همین آسمان . در هوای همین شب ها نفس می کشد . او هم مثل تو ستاره ها را می نگرد و به تو می اندییشد . آن وقت کمی تسکین می یافتم اما ...... نتوانست ادامه دهد . سیگاری آتش زد و دست های را رها نمود . در حالی که چشمان مخمورش در زیر اشعه ی خورشید کهربایی شده بود با حسرت به من نگریست . زمان مراجعت فرا رسید . روز بسیار خوبی را گذرانده بودیم . با خنه هایم می خندید و با آه هایم اه می کشید احساس کردم تمام غم های رخت بربسته ااست و به سبکبالی فرشتگان آسمانم . ماکان مرد من بود . مرد زندگی ام ٬ البته اگر خدایمان نظاره گر این همه پاکی بود ٬ این را می خواست . ********************* با ورودم به خانه مهتا را مضطرب دیدم . انگار تازه رسیده بود چشمانش سرخ و متورم بود . با عجله پرسیدم : مهتا چه شده ؟ با بغض در گلو گفت : مادرر حالش به هم خورده است . قلبش گرفته . فرستادیم دنبال دکتر . ددر حالی که جا خورده بودم با فریاد گفتم : مادر کجاست ؟ مهتا جوشانده را از دست زهرا گرفت و گفت : در اتاقش است .آرام برو .شاید خوابیده باشد . با عجله به سمت در اتاق دویدم . آقاجان روی صندلی کنار مادر نشسته بود . در حالی که اشک می ریختم سلامی کردم . پدر با تکان سر پاسخم را داد . کنار مادر نشستم . اشک هایم بر روی دست هایش ریخت . آقاجان آهسته گفت : حالش خوب می شود نگران نباش . و بعد دستی به سرم کشید . دست های مادر را در دست گرفتم و غغرق بوسه کردم . خدای من مادر چقدر پیر شده بود . چگونه تا ان زمان به چهره اش دقیق نشده بودم . به آرامی بوسه ای بر گونه اش نهادم . چشم گشود و با صدایی رنجور و ضعیف گفت : تویی دیبای من کی امدی ؟ همین الان مادر . حالت چطور است ؟ خوبم تو غصه نخور . مادر چرا بی خودی خودت را حرص و جوش می دهی . خنده ای معصوم کرد و گفت : مادر اگر قصه ی فرزندش را نخورد که مادر نیست . اشک از چشمانم جاری شد . دوباره صورتش را بوسیدم و به آرامی موهایش را نوازش کردم : مادر جان چرا غصه ی مرا می خوری ؟ نگاهش حرفم را تصدیق می کرد . اما گفت : نه مادر مگر تو چه ات است که من غصه ی تو را بخورم . فقط دوست دارم سر و سامان بگیری . می دانستم که تظاهر می کند . نمی خواست مرا غمگین کند . پدر هم با سر حرف مادر را تصدیق کرد . گفتم : غصه نخورد من هم سرو سامان می گیرم . حرف هایمان به پایان نرسیده بود که دکتر امد . بعد از معاینه ی مادر گفت : شوک عصبی بوده است . سعی کنید ایشان را درگیر غصه ها و جنجال ها نکنید . زیرا برایشان خطرناک است . سپس دارو هایش را تجویز کرد و رفت . فصل ۴۰ چند روزی بود که مادر در بستر بیماری بود . از اموزشگاه چند روز مرخصی گرفتم . من و مهتا مانند پروانه به دور مادر می گشتیم تا این که از بستر برخاست . همه ی فامیل به دیدارش امدند . هر کدام دارویی خانگی تجویز می کردند . اما مادر با خنده می گفت : من مردنی نیستم . تا زمانی که عروسی دیبا را نبینم چشمم به این دنیا بسته نمی شود . از این حرف مادر ناراحت می شدم . چرا باید چنین آرزویی می داشت ؟چرا با سختگیری هایم در حق انها کوتاهی می کردم ؟ یکی از روز ها کنار مادر نشسته بودم و مطالع می کردم . آهی از ته دل کشید و گفت : می بینی دیبا ٬ دنیا چقدر بی وفاست ؟ بله دنیای نامردی است. خجنر به دست در کمین نشسته است . از وصف شاعرانه ام خندید و گفت : دیبا جان دخترم می خواهم کمی با تو صحبت کنم . دوست دارم فقط خوب گوش کنی و هیچ چیز را منکرش نشوی . هیچ فرزندی نمی تواند مادرش را گول بزند . پس فقط گوش بده . با لبخند گفتم : گوش می دهم مادر . هرچه دلتان می خواهد بگویید . مادر دستی به پیشانی اش کشید و گفت : دخترم عمر من و پدرت رو به پایان است . هر لحظه امکان دارد نفس از سینه مان بیرون نیاید . این امری طبیعی است که روزی به سراغ هر کس می آید . با ناراحتی وسط حرفش دویدم . این چه حرفی است که می زنید ؟ قول دادی فقط گوش کنی . مرگ را نمی شود منکر شد . من و پدر دیگر آنقدر پیر هستیم که این حرف های برایمان عادی شده است . پدرت حالا نزدیک ۷۰ سال سن دارد و من هم دیگر سنی ازم گذشته است . اما از هرچه بگذریم ٬ مسئله ای که می خواهم برایت عنوان کنم از همه مهم تر است . هر مادری آرزو دارد خوشبختی و سعادت فرزندانش را ببینید . دوست دارم وقتی می روم زیر خاک تنم نلرزد و با خیال آسوده از شما دل بکنم . دخترم می دانم که تو فدای ما شدی . می دانم من و پدرت مقصر بدبختی تو هستیم . زیرا تو را در فشار گذاشتیم و وادار به ازدواج با احمد کردیم . زیرا هردو می خواستیم تو خوشبخت شوی . اما هرگز فکر چنین روزی را نمی کردیم . مادرجان تو را قسم می دهم که به خاطر من و پدرت یکی را برای ازدواج انتخاب کن . من می دانم که ماکان خاطرت را می خواهد . درست نمی گویم ؟ با حیرت به مادر نگریستم . جوابش را چه می دادم ؟ سر بلند کردم و گفتم : بس کنید مادرجان . هر چه روی پیشانی ام نوشته شده باشد روزی به سراغم می آید سخت نگیرید . مادر پرید : دیبا تو ماکان را دوست داری ؟ خنده ای کردم و گفتم : این چه سوالی است که می کنید ؟ اصلا چرا از بین این همه آدم ماکان را در نظر گرفته اید . مادر لبخندی زد و گفت : داری به من دروغ می گویی ؟ آخر چرا از من پنهان می کنی ؟ تو اگر هزار سالت هم که بشود باز همان دیبا کوچولو هستی ٬ همانی که آنقدر شیرینی های عید را دوست داشت که هر وقت به مطبخ می رفت و از دیگ شیرینی بر می داشت ٬ من از نگاه اول می فهمیدم . حالا می خواهی بگویی مادرت بعد از این همه سال تو را نشناخته است ؟ احساس نمی کند که قلبت در گرو عشق ماکان است ؟ پس حالا راستش را بگو . با خنده ای حاکی از شرم گفتم : چه فایده ای دارد مادر ؟ اگر ماکان به خواستگاری ام بیاید پدر او را قبول نمی کند . مادر نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت . ای شیطان کوچولو . چرا باید مخالفت کند ؟ دپمن تو دیگر به سنی رسیده ای که خودت باید برای خودت تصمیم بگیری . این بار اگر تو پسندیدی ما هم قبول می کنیم . سپس نفسی آسوده کشید و دوباره افزود : وای مادر خیالم راحت شد . اگر فردا سرم را بگذارم و بمیرم می داننم با حسرت نمرده ام و خیالم از جهت تو راحت است . با اخم گفتم : چرا اینقدر دم از مرگ می زنید ؟ الهی که صد سال زنده باشید . خب بگویید ببینم دیگر امری نیست ؟ مادر در آغوشم گرفت و گفت : نه عزیزم . ******************** هفته ها بود که رابطه ی من و ماکان خیلی صمیمی تر از قبل شده بود . دیگر هیچ غمی در قلب هایمان احساس نمی کردیم . یک روز در مورد آن شبی که در شمال صدای نجوایش را شنیده بودم پرسیدم. می خواستم شک و وضن خود را برطرف سازم . با خنده در پاسخم گفت : وای دختر تو تمام ان راز و نیاز ها را شندی ؟ بله . به همین دلیل می خواهم بدانم تو با چه کسی صحبت می کردیو چرا او آنوقت شب به دیدارت می آمد ؟ نگاهی به چهره ام افکند و گفت : خدای من دیبا ٬ تو هنوز هم همان دیبا کوچولوی سابق هستی . با وجود این که نمی خواهم اقرار کنم اما برای این که تردید تو را برطرف سازم باید بگویم آن مهمان عزیزی که هر شت تا سپیده خواب از من می ربود کسی نبود جر تو . من مثل همیشه هروقت به تو می اندیشیدم احساس می کردم در کنارم هستی و حرف هایم را می شنوی ب رای همین با صدای بلند سخن می گفتم . حالا فهمیدی ؟ خدای من راست می گویی ماکان ؟ بله . پس آن صدا های پا چی بود ؟ خب من همیشه بعد از ان راز و نیاز ها از جا بلند می شدم تا کمی در کنار دریا قدم بزنم و آرامشی بگیرم . حالا فهمیدی که بی جهت به من شک کرده ای ؟ ماکان مرا ببخش با این که می دانستم ٬ یقین داشتم که تو به من وفاداری ٬ وسوسه ی این که جریان را از تو بشنوم مرا رها نمی کرد . اشکال ندارد تمام زن ها همین طورند . ******************** آن روز ها صبح تا ظهر به آموزشگاه می رفتم و بعضی روز ها بدون اطلاع پژوهش سری به یتیم خانه می زدمم و مایحتاج بچه ها را تامین می کردم . آنقدر با آنها انس گرفته بودم که آرزو داشتم خودم سرپرستس آنها را به عهده می گرفتم . اما قبول این مسئولیت برایم سخت بود . به قول مادر اگر می توانستم تا لحظه ای که توان دارم به انها کمک کنم ٬ خودش ثوابی بس عظیم بود . آن روز ها سر مهتا با سه بچه ناز و دوست داشتنی گرم بود . پرهام هم حالا سه سال داشت . یک روز عصر که هردو نشسته بودیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم مهتا رنگ از رویش پرید . با نگرانی برایش شربت آوردم . اما بعد از خوردن شربت حالش بد تر شد و بالا آورد . آنقدر نگرانش شدم که مادر را صدا زدم . مادر بالای سرش شروع به مالیدن شانه هایش کرد . بعد از مدتی حالش بهتر شد . روز بعد این حالت به سراغ مهتا آمد . چند روزی گذشت و حال مهتا بدتر شد ٬ آنقدر که هر روز صبح که ب رمی خاست دچار سرگیجه و حالت تهوع می شد . هرچه مادر به او جوشانده می خوراند افاقه نمی کرد . بلاخره پطشک آمد و بعد از معاینه با خنده گفت : کبارک است ! ایشان مدتی است که آبستن هستند .. همگی از این که مهتا دوباره باردار است خوشحال شدیم . اما خودش چهره اش درهم رفت . بعد از رفتن پطشک زانوی غم بغل گرفت و گوشه ای نشست . مادر رویش را بوسید و گفت : چی شده مهتا ؟ چرا ناراحتی ؟ مهتا با نگاهی از سر شرم گفت : اصلاذ فکر نمی کردم در این سن و سال دوباره باردار شوم . اگر آقاجان بفهمد چه ؟ این چه حرفی است که می زنی ؟ تو تازه سی و سه سال داری . خیلی هم دیر نشده درثانی بچه نعمتی است که خدا به انسان ها ارزانی کرده است . اگر ناشکری کنی خدا قهرش را نصیبت می کند . بگذار پریا هم خواهری داشته باشد . شما از کجا می دانید دختر است ؟ ای بابا مادر تو سر هیچ کدام از پسر هایت این طوری نمی شدی . فقط سر پریا و این یکی حالت بد شد . حتما این یکی هم دختر است . مهتا با لبخن گفت : خدا کند این طور باشد . شادی مهتا قلب مرا شاد کرد . اما در اعماق قلبم به او غبطه می خوردم . به اتاقم رفتم و ساعتی گریستم . خدایا چرا ؟ مگر من چه می خواهم جز کانونی گرم و کودکی که به او امید ببندم ؟ خدایا چرا سرنوشت من چنین بود ؟ چشم هایم را پاک کردم و جلوی آینه ایستادم . شاید درست نیست ناشکری کنم . بچه های مهتا فرزندان من هم هستند . مادر وارد اتاق شد : دیبا جان شام حاضر است . آقاجان و ناصرخان هم امده اند . چشم شما بروید ٬ الان می آیم . مادر نگاهی به چهره ام افکند: تو گریه کرده ای دیبا ؟ نه مادر گریه چرا ؟ بگو ببینم چرا چشم هایت قرمز و متورم است ؟ کمی سرم درد می کند . دروغ نگو چه اتفاقی افتاده ؟ مادرجان گفتم که ... و ناگهان بغضم ترکید . انگار می دانست غمم از چیست . مرا به آرامی در آغوش فشرد . عزیزم گریه نکن . تو هم سرو سامان می گیری . می دانم تو هم پسر یا دختر کوچکی برایمان می اوری . غصه های تو هم به سر خواهد امد . عزیزم . غصه امانم را بریده بود اما به خاطر مادر سکوت کردم . بلند شو . صورتت را بشور . اگر مهتا یا آقاجانت ببیند اصلا خوب نیست. آرام برخاستم و رذویم را شستم . ناصرخان از شادی در پوست نمی گنجید . اینبار جلوی مادر روی مهتا را بوسید . برخلاف اولین باری که شنیده بود پدر شده ٬ از سرخی شرم در چهره اش خبری نبود . حتی آرزو کرد خدا به آنها دختر عطا کند . آقاجان هم از شادی ای که جمع ما را فرا گرفته بود پی به قضیه برد ٬ اما چیزی نگفت . البته می شد فهمید که او هم به اندازه ی بقیه خوشحال است . چند وقت بعد خبر رسید که ویدا ازدواج کرده است . از شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شدم که به او تلفن کردم و تبریک گفتم . اما وقتی شنیدم که هرگز برای زندگی به ایران نخواهد آمد دلم گرفت . فکر می کردم روزی از انجا خسته خواهد شد اما حالا با داشتن همسری که تبعه ی آن کشور بود ٬ پایش برای همیشه در انجا بند بود . حرف های من و ویدا رو به پایان بود که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان اگر زمانی خواستی به فرانسه بیایی و اینجا زندگی کنی روی من حساب کن . می دانم تو هم از ماندن در تهران خسته ای . خنده ای کردم و گفتم : ولی پدر و مادرم را چه کنم ؟ مگر من چه کرده ام ؟ آنها می توانند به من سر بزنند . البته من هم شاید سال دیگر برای دیدارشان به ایران بیایم . آهی کشیدم و گفتم : تو دو برادر داری که از پدر و مادرت به خوبی مراقبت می کنند ولی من ندارم . طفلی مهتا هم آنقدر گرفتار بچه هایش است که وقت ندارد مثل سابق به آنها برسد . پس من می مانم و بس . *********************** صبح روز بعد زود خود را به آموزشگاه رسانیدم . چند روی بود که اقای پژوهش را نمی دیدم . آقای سعیدی می گفت کلاس را یک هفته تعطیل کرده و برای استراحت در خانه مانده است . آن روز هم نیامده بود . بعد از اتمام تدریسم به خانه آمدم . دم عصر همراه مهتا به فروشگاهی در خیابان پهلوی رفتیم تا کمی خرید کنیم . من یک دست بلوز و شلوار خریدم . دلم می خواست برای ماکان هم هدیه ای تهیه تهیه کنم . با مهتا به سمت قسمت لباس های مردانه رفتیم . به علت این که کم کم هوا داشت گرم می شد برایش یک پیراهن نخی خریدم . می خواستم برای رعنا خانم هم یک روسری بخرم اما مهتا گفت : نه دیبا جان آن زن حکم مادر ماکان را دارد . هدیه ای دیگر انتخاب کن . سرانجام هم یک پیراهن بلند کرپ دوشین با گل های خاکستری رنگ برای او انتخاب کردیم . هردو سرخوش از پیاده روی در شهر به سمت خانه رفتیم .وارد سالن شدیم مادر داشت به زهرا خانم می گفت : چای بریز و ببر مهمان خانه .ما را که دید با لبخند سلامی کرد . هر دو متعجب پرسیدیم : کی اینجاست ؟ مادر رو به من کرد و گفت : سرهنگ آمده . سپس کمی در فکر فرو رفت و گفت : دیبا نمی دانم چرا درهم است . هرچه اصرار کردم بگذارد زنگ بزنم بهادرخان بیاید قبول نکرد و گفت : من برای دیدن دیبا خانم امده ام . منتظر می مانم تا ایشان بیایند . با هول گفتم : منتظر من است ؟ آخر چرا ؟ با من چه کار دارد ؟ نمی دانم عزیزم برو ببین چه می خواهد ؟ فصل ۲-۴۰ به سمت اتاق پذیرایی رفتم . همان لحظه زهرا با سینی چای رسید . مادر صدایم زد : دیبا جان مادر بیا خودت چای ببر . سینی را گرفتم ناگهان یا هدایایی افتادم که خریده بودم . دوباره سینی را به دست زهرا دادم و به سرعت به اتاقم وارد شدم و هدایا را برداشتم . بعد به سمت زهرا رفتم و سینی را از او گرفتم . هدایا را به دستش دادم و گفتم : اینها را چند دقیقه ی دیگر بیاور تو . وارد اتاق شدم . ماکان کنار پنجرخ روی مبل نشسته بود . با دیدنم از جا برخاست و سلامم را پاسخ داد . سینی چای را مقابلش گذاردم و به چهره اش لبخند زدم . اما در کمال تعجب دیدم که پاسخ لبخندم را نداد . ماکان در فکر دوری بود و من در دلهره و اضطرابی که به جانم افتاده بود . یعنی چه شده که چنین در نگاهش شراره های خشم دیده می شود ؟ بلافاصله پرسیدم : ماکان از دیدنت خوشحالم . با من کاری داشتی ؟ متشکرم ٬ بله . مادر گفت انگار آمده ای مرا ببینی درسته ؟ بله همینزور است . آدم تو را ببینم و به طور خصوصی با تو صحبت کنم . من سراپا گوشم راحت باش . ماکان لحظه ای صبر کرد و استکان چایش را به دقت برداشت . لرزشی خفیف در دستانش دیدم . لرزشی که ناشی از عصبانیت بود . سیگاری آتش زد و مستقیما به چشمانم خیره شد . می خواست حرفی بزند که زهرا وارد اتاق شد . برخاستم و هدایا را از دستش گرفتم و مقابل ماکان گذاردم . این هدایا را با سلیقه ی خودم برای تو و رعنا خریده ام . نگاهی به چهره ام افکند و سپس با حالتی عصبی سیگارش را خاموش کرد . اتفاقی افتاده ماکان ؟ با خنده مصنوعی سر تکان داد : نه برای تو . برای تو این اتفاق خیلی هم جالب است ٬ خانم .اما برای من که یک بار دیگه شکست خورده ام و غرور مردانه ام جریحه دار شده ٬ سخت است . با حیرت پرسیدم : چه می گویی ماکان ؟ یعنی تو نمی دانی که این همه مدت مرا سر می دواندی ؟ تو قلب در سینه نداری . مرا کشتی دیبا . آنقدر عصبانی بود که صدایش را بلند کرده بود و سخنان کوبنده اش را چون بارانی بر سرو رویم می پاشید . دیبا تو را هرگز نمی بخشم . چرا با من چنین می کنی ؟ به چه گناهی مرا مضحکه ی خود کرده ای ؟ بگو چرا ؟ با ناباوری نگاهش کردم . زبانم بند آمده بود . چه عکس العملی می توانستم نشان دهم زمانی که چیزی از مسئله نمی دانستم ؟ ماکان سیگاری آتش زد : دیبا چطور دلت آمد در محیطی کار کنی که چشم پژوهش دنبالت است ؟ چرا او را عاشق کردی ؟ چرا ؟ امروز آمد و مرا قاصد کرد تا تو را از پدرت خواستگاری کنم . تو چقدر بی وفایی دیبا ! من از امروز تو را در قلبم می شکنم . برو به دنبال زندگی ات و بار دیگر به این عشق پاک خیانت کن . چرا معطلی ؟ تو چه هستی ؟ انسانی به دور از هر گونه عاطفه و عشق . تو ادهاعایت آنقدر پوچ است که فکر می کنم هرگز قلبی در سینه نداشته ای . من هرگز یک عشق پوشالی را نمی پذیرم . اشک از چشمانم سرازیر شد . چه می گویی ماکان ؟ هیچ می فهمی داری عجولانه قضاوت می کنی ؟ نه دیبا عجولانه نیست . تو اگر تمایلی به او نداشتی اجازه نمی دادی چندین بار از تو خواستگاری کند . این قدر دلایل پوچ نمی اوردی . باید بلافاصله آنجا را ترک می کردی . سپس بلند شد و با حالت توهین آمیزی در برابرم تعظیم کرد . من می روم دیبا . خودت می دانی و پژوهش . خودت جوابش را بده . دیگر مرا نخواهی دید . فریاد زدم : ماکان تو مرا با انجا آشنا کردی . من بی تقصیرم . باور کن لحظه ای او را دوست نداشته ام . ماکان نزدیک در رسید و نگاهی با خشم به من افکند . نمی خواهم سرم کلاه بگذاری دیبا . من دیگر ماکان سابق نیستم . همه چیز تمام شد . شانه هایش را گرفتم و به شدت تکان دادم . ماکان به انصافی نکن . ولم کن دیبا . تو برایم مرده ای . به سرعت به طرف کادو ها رفتم . بسته ها را نزدیکش گرفتم و با گریه گفتم : حالا که می روی این ها را هم به رسم یادگاری از من قبول کن . دست هایش را پیش آورد و بسته ها را به شدت به گوشه اتاق پرتاب کرد و سپس بدون کلامی خارج شد . از شدت شعف و سستی زانو هایم طاقت نیاورد . روی زمین نشستم و با صدای بلند گریستم ٬ تا وقتی که مهتا و مادر به اتاقم آمدند . آن بیچاره ها هم از رفتار تند ماکان و رفتن ناگهانی اش تعجب کرده بودند. مهتا سرم را بلند کرد و پرسید : چی شده دیبا جان ؟ چرا گریه می کنی ؟ بگو ٬ عزیزم . چرا سرهنگ این طوری شد یک دفعه ؟ سرم را روی شانه اش گذاردم و با صدای بلند گریستم . مادر برایم آب آورد . بگو دخترم بگو چی شده ؟ نه مادر . مهتا نگاهش به بسته های هدیه افتاد : اینها چرا اینجاست ؟ بگو ببینم نکند دعوایتان شده ؟ گریه دوباره به سراغم آمد . بلند شدم و به اتاقم رفتم . با هیچ کس حرفی نزدم . خدایا باید چه می کردم ؟ چه کسی را مقصر می دانستم ؟ پژوهش یا بخت بد خویش را ؟ مهتا آمد و کنارم نشست . مادر نیز مقابلم روی صندلی نشست . هر دو التماس می کردند ن=تا جریان را برایشان تعریف کنم . قدری آب خوردم تا گریه ام بند بیاید و بلند شدم و روی تخت نشستم و سر به زیر انداختم . مهتا دوباره پرسید : دیبا چرا با ماکان دعوایتان شد ؟ مادر گفت : اصلا بگو چرا سرهنگ آمده بود اینجا ؟ نمدانم شاید از بخت بد من است که هر چند وقتی تمام امید و آروز هایم تبدیل به یاس می شود . مهتا خودت می دانی که سال ها پیش زمانی که هجده ساله بودم به ماکان علاقه مند شدم و از آن زمان تا کنون نتوانسته ام این عشق را از دلم پاک کنم . زمانی که زن احمد شدم برای مدتی او را فراموش کردم یعنی به خود قبولاندم که فکر کردن به نامحرم گناه کبیره است . اما زمانی که با بی علاقگی احمد رو به رو شدم ٬ دوباره یاد ماکان به سراغم آمد . نه مثل سابق بلکه به شکل آرزو و یا شاید خاطره ای . حالا که تمام اختیار زندگی ام دست خودم است و دیگر به هیچ کس تعلق ندارد ٬ دوباره آن عشق در دلم به ثمر نشسته . اما امروز تمام آرزو هایم به دست خزانی سرد به یغما رفت . سپس تمام ماجرا را از خواستگاری پژوهش تا ساعتی قبل را برایش تعریف کردم . مهتا گفت : دیبا من فردا با سرهنگ مفصلا صحبت می کنم و او را از اصل نیت تو آگاه می کنم . به شدت به او پریدم : نه مهتا . تو حق نداری چنین کاری کنی . ماکان اگر مرا دوست داشته باشد نباید با دلیل به این کوچکی مرا رها سازد . شاید از عشق خسته شده باشد . تو نباید با او حرف بزنی . بگذار او را در بوته ی آزمایش قرار دهم و عشقش را محک بزنم . می خواهم بدونم بدون این که کسی قاصد شود به سراغم می آید یا نه . اگر تو برای روشن شدن این مسئله به پیش او بروی برای من ثابت می شود که او هرگز مرا دوست نداشته و خیلی عجولانه نسبت به من قضاوت می کند . خواهر جان تو را قمس می دهم ٬ به جان پریا ٬ هیچ کاری نکن . من همه چیز را به مرور ایام واگذار می کنم . مهتا سر تکان داد و گفت : خودت می دانی . من نمی توانم برای تو تصمیم بگیرم . اما اگر کمی بیندیشی می فهمی چیزی کهباعث شد شما این همه مدت از هم دور باشید و به هم نرسید ٬ همین بود که می خواستی مرور ایام همه چیز را روشن کند . درست است که صبر جایز است اما نه تا این حد . مادر مهتا را خارج کرد . انگار می خواست با من صحبت کند . اما بعد رفتن مهتا لحظه ای مکث کرد و از تصمیمش منصرف شد . فقط با محبت گفت : دیبا بیا پیش ما و اینجا تنها نشین و اشک بریز . همه چیز درست می شود . باشد مادر . اما فردا قبل از همه چیز باید حسابم را با پژوهش تسویه کنم . با این که تدریس را دوست دارم دیگر جایز نیست لحظه ای در آن آموزشگاه کار کنم . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت12:42---12 ارديبهشت 1391
aliiiiiiiiiiiiiiiiiiii bodddddddddd

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 94
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 96
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 8573
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس